گروه تاريخي: در يکي از ملاقاتهايشان، لطفعليخان به گونهاي غيرعادي و عاطفي به جونز گفت: »... خدانگهدار دوست من؛ ما ديگر هرگز در اين دنيا يکديگر را نخواهيم ديد. شما يک مسيحي هستيد و من يک مسلمان، اما شما چنان مسيحياي هستيد که مطمئنم يا به بهشت خودتان ميرويد (اگر بهشتي داشته باشيد) يا اجازه ميدهند به بهشت ما وارد شويد.«
در تاريخ پر فراز و نشيب ايران، چهرههايي هستند که نهتنها به خاطر قدرت و حکومتشان، بلکه به واسطه شجاعت، نجابت و انسانيتشان ماندگار شدهاند. لطفعليخان زند، آخرين پادشاه سلسله زنديه، يکي از اين شخصيتهاست.
به نقل از خبر فوري، روايتهاي متعددي از زندگي و مرگ او وجود دارد، اما کمتر کسي توانسته است آن را به گونهاي انساني و دقيق بازگو کند که هم شجاعت و هم درد شکست را به تصوير بکشد. يکي از چنين روايتهايي، خاطرات و مشاهدات سر هارفورد جونز، ديپلمات انگليسي و اولين وزيرمختار بريتانيا در ايران است که در روزهاي پاياني عمر لطفعليخان زند، شاهد وقايع تلخ و در عين حال غرورآفرين بود.
پس از سقوط سلسله صفويه و دورهاي از هرج و مرج و جنگهاي داخلي، سلسله زنديه به رهبري کريمخان زند در اواسط قرن هجدهم ميلادي قدرت را در ايران به دست گرفت. کريمخان، که به عنوان يک رهبر مقتدر و عادل شناخته ميشد، توانست تا حد زيادي امنيت و ثبات را به کشور بازگرداند. اما پس از مرگ او در سال 1193 هجري قمري، رقابتهاي داخلي ميان جانشينانش آغاز شد و اين وضعيت به نفع قاجارها تمام شد.
آقا محمدخان قاجار، بنيانگذار سلسله قاجار، با استفاده از ضعف و اختلافات داخلي زنديه، بهتدريج قدرت را به دست گرفت و توانست ايران را تحت سلطه خود درآورد. لطفعليخان زند، آخرين پادشاه زنديه، در اين ميان مقاومت کرد اما درنهايت شکست خورد.
لطفعليخان زند هيچگاه خود را شاه نميدانست و بيشتر به عنوان يک رهبر نظامي و محافظ مردم فارس شناخته ميشد تا يک پادشاه مطلقالعنان. او در برابر قاجارها که با خيانتها و توطئههاي داخلي همراه بودند، تا آخرين نفس مقاومت کرد. سر هارفورد جونز که در جواني نماينده تجاري و سياسي انگلستان در بصره بود، در سالهاي پاياني زنديه به ايران بازگشت و با لطفعليخان دوستي نزديک برقرار کرد و مکاتباتي با او داشت.
خيانت حاجي ابراهيم کلانتر و سقوط شيراز
يکي از نقاط عطف آخرين روزهاي لطفعليخان، خيانت حاجي ابراهيم کلانتر بود که درنهايت موجب سقوط شيراز به دست قاجارها شد. طرح اوليه لطفعليخان اين بود که از موضعي که در اطراف شهر گرفته بود عقبنشيني کند تا يارانش آزادي عمل بيشتري در اجراي نقشههاي نظامي داشته باشند.
اما حاجي ابراهيم که به احساسات و هدفهاي مردم شيراز پي برده بود، تصميم گرفت شهر را به قاجارها تسليم کند و با شور و شوق از آقا محمدخان قاجار خواستار شتاب در حرکت به سوي شيراز شد.
آقا محمدخان قاجار با سپاهي عظيم و استحکام مناطق اشغالي، بهسرعت به سمت شيراز پيش رفت. با وجود اين، لطفعليخان با شجاعت و استراتژي بينظير خود، در گردنه «گروح» به نيروهاي پيشقراول قاجار حمله کرد و آنها را شکست داد. سپس به قلب سپاه دشمن هجوم برد و پس از مقاومت خونين، آنان را شکست داد. اين پيروزيهاي موقتي اما سرنوشتساز، نشاندهنده دلاوري و استعداد نظامي بيمانند لطفعلي خان بود.
فريب نقارهخانه و پايان مقاومت
با وجود پيروزيهاي نظامي، لطفعليخان در دام فريب نقارهخانه دشمن افتاد؛ صداي نقارهخانه به او اعلام پيروزي آقا محمدخان را ميداد و فتحعليخان، شاهزاده قاجار، او را به استراحت تا دم سحر دعوت کرد. اين پيشنهاد خائنانه پذيرفته شد و لطفعليخان و يارانش به استراحت پرداختند. صبح روز بعد، با روشن شدن هوا، آقا محمدخان با سپاه عظيم خود در نزديکي اردوگاه لطفعليخان حاضر بود و نيروهاي لطفعليخان که از خستگي و جنگهاي پيدرپي ناتوان بودند، قادر به مقاومت نبودند.
لطفعليخان مجبور شد با گروه کوچکتري عقبنشيني کند و ميدان نبرد را ترک گفت. مرد اخته، فرمانده قاجار، که خود را بسيار زيرک ميدانست، حتي کساني را که ميخواستند لطفعليخان را به حمله مجدد تشويق کنند سرزنش کرد و گفت: «هرگز به شير گرسنه هنگامي که قصد دارد شما را ترک کند، حمله نکنيد!» اين سخن، نمادي از پايان مقاومت لطفعليخان بود.
سقوط شيراز و اسارت لطفعليخان
با پيشروي قاجارها، حاجي ابراهيم کلانتر دروازههاي شيراز را به آقا محمدخان تسليم کرد و خانواده لطفعليخان و مردم شيراز را به دست دشمن سپرد. آقا محمدخان در وصف اين خيانت گفت: »من در طول زندگي با سه ماجراي خارقالعاده روبهرو شدهام: خيانت بينظير حاجي ابراهيم، شجاعت لطفعليخان در حمله به پيشقراولان و سرسختي خودم که تا سپيدهدم در ميدان ماندم.«
آخرين صحنه مقاومت آخرين شاه سلسله زنديه در حوالي ارگ بم رخ داد. لطفعليخان بعد از ناکاميهاي متعدد و خيانت برخي از نزديکانش مجبور شد به کرمان بگريزد. در 1208 خان زند در نبردي کرمان را از دست مرتضي قليخان و اميران قاجار خارج کرد و در اين شهر بر تخت نشست. سپس خود را پادشاه خواند و سکه ضرب کرد.
در 1209 با رسيدن خبر استيلاي لطفعليخان بر کرمان، آقا محمدخان که عازم تسخير خراسان بود، رهسپار کرمان شد و چهار ماه آنجا را محاصره کرد تا اينکه، به سبب مقاومت اهالي کرمان و سرما، تصميم به ترک محاصره گرفت، اما يکي از نگهبانان قلعه، دروازه شهر را گشود و عدهاي از سپاهيان قاجار وارد شهر شدند که با مقاومت سپاه زند عقب رانده شدند. پس از آن، نجفقليخان خراساني، از معتمدان خان زند، به او خيانت کرد و اين بار دوازده هزار تن از سپاهيان آقا محمدخان به شهر يورش بردند.
سپاه آقا محمدخان قاجار بعد از هشت ماه بالاخره موفق به بازکردن برج و باروي کرمان شد. خان زند با همراه گروهي از ياورانش از طايفه افشارهاي ترک به نبرد تن به تن با دشمن پرداخت.غروب هنگام لطفعليخان سوار بر اسب و در حالي که نااميد از ادامه نبرد بود به سمت بم حرکت کرد. او اميد داشت که محمدحسينخان سيستاني حاکم بم که پسرش جهانگيرخان همراه خان زند بود، او را ياري کند اما از بخت بد، جهانگيرخان در طوفان شن گم شد و پدر که از ديدن پسر نااميد شده بود راه ديگري را در برخورد با لطفعليخان برگزيد.
لطفعليخان خسته و پريشان در تالار ارگ سر به بالين گذاشت. ديگر بخت با او يار نبود. تمام بامهاي اطراف و درهاي اصطبل پر از مردان ستيزهجو با شمشير او را در محاصره داشتند. حاکم به تصور دستگيري پسرش جهانگيرخان توسط آقامحمدخان، قصد گرفتاري لطفعليخان و معاوضه او با پسرش داشت. لطفعلي درمانده، با اسب به بلندي سکوي ميان اصطبل جهيد و يک تنه به نبرد پرداخت اما درنهايت تسليم شمشير بران دشمن شد.
لطفعليخان در دفاع از کرمان بهشدت زخمي شد و اسير گرديد. او به نزد آقا محمدخان برده شد و در اقدامي بيرحمانه چشمهايش را کور کردند و شکنجههاي هولناکي بر او روا داشتند. اين پايان تلخ، اما نمادي از شرافت و مقاومت يک مرد بزرگ بود.
دوستي و احترام ميان لطفعليخان و سر هارفورد جونز
سر هارفورد جونز بريجز، ديپلمات و نويسنده انگليسي، نخستين وزيرمختار بريتانيا در ايران بود که در اواخر قرن هجدهم و اوايل قرن نوزدهم، در دورهاي بسيار حساس از تاريخ ايران حضور يافت. او در خاطرات خود تصويري انساني و عميق از لطفعليخان زند، آخرين پادشاه سلسله زنديه، ارائه داده است که نهتنها گوشهاي از تاريخ سياسي ايران را روشن ميکند، بلکه رابطهاي فراتر از مرزهاي سياسي و ديني ميان دو مرد را به نمايش ميگذارد.
جونز شيفته شخصيت و کلمات لطفعليخان بود و در خاطراتش، لحظه به لحظه جنگها، پيروزيها و شکستهاي او را مو به مو ثبت کرده است.سر هارفورد جونز که در اين دوران شاهد وقايع بود، رابطهاي دوستانه و عميق با لطفعليخان برقرار کرد. در يکي از ملاقاتهايشان، لطفعليخان به گونهاي غيرعادي و عاطفي به جونز گفت: »دعا ميکنم خداوند به سر قاجارهاي بداصل بيندازد که شما را دوست ندارم که آنها شخصي با خرد و توانايي شما را در کنار خود داشته باشند. خدانگهدار دوست من؛ ما ديگر هرگز در اين دنيا يکديگر را نخواهيم ديد. شما يک مسيحي هستيد و من يک مسلمان، اما شما چنان مسيحياي هستيد که مطمئنم يا به بهشت خودتان ميرويد (اگر بهشتي داشته باشيد) يا اجازه ميدهند به بهشت ما وارد شويد.«
اين سخنان لطفعليخان، که از عمق دوستي و احترام متقابل حکايت داشت، باعث شد جونز به گريه بيفتد. آنها گردنبندهاي خرمهرهاي خود را که براي حفاظت از چشم زخم به گردن داشتند، به يادگاري با هم عوض کردند.
آخر و عاقبت خيانتکار
حاج ابراهيم کلانتر که باعث و باني اصلي سقوط زنديه و البته به خاطر خوشخدمتي به شاه قاجار در ابتدا به مراحل بالايي رسيد و در طول دوران سلطنت آقا محمدخان در دربار او به پول و حکومت و رياست رسيد اما بعد از خواجه قاجار ورق بخت و اقبال ابراهيمخان برگشت. قدرت و نفوذ ابراهيمخان موجب بدگماني فتحعليشاه شد و با او کاري کرد که درس عبرت شد براي همه خائنان تاريخ! يک نقل قول اين است که کورش کردند و زبانش را بريدند و کشتندش.
به گزارش عصرآذربايجان به نقل از خبرآنلاين، نقلقول ديگر اين است که او را با طناب از سقف مطبخ عمارت شاهي آويختند و در ديگ بزرگي آب جوشاندند و او را همانطور که آويزان بود آرام آرام داخل ديگ آب جوش فرو بردند تا بميرد. اموالش را هم ضبط کردند و فرزندان و نزديکان و آندسته از اقوامش را که بر مسند قدرت گذاشته بود، همه را کشتند.